Tuesday, May 16, 2006

بجاي پُست‌هاي ننوشته‌

مدتي است ننوشته‌ام، راستش را بخواهيد، دو سه حرف و ايده داشتم، اما اين روزها نمي‌توانم به آن اندازه رويشان تمركز كنم كه چيزي بنويسم. از طرف ديگر اين ساكت بودن هم اذيتم مي‌‌كند مخصوصا به خاطر اتفاقات چند روز اخير.

مي خواستم مطلبي بنويسم به نام "حقوق آدم بد" درباره دستگيري رامين جهانبگلو و نگاه بعضي محافل به آن. وقتي كه براي قبولاندن اجراي عدالت درمورد آدم‌هاي "بر فرض بد" بايد تقلا كنيم و دست به دامن قانون و مذهب بشويم يعني وجدان‌ها زيادي ساكتند، چه بازداشت‌هاي عجيب و غريب در ايران باشد چه ماجراي زندانيان گوانتانامو، چه متهم مجرم باشد چه نباشد. در اين‌باره نويسنده عنكبوت مطلب خوبي نوشته است، گرچه با حرف من متفاوت است اما مثل ديگر نوشته‌هاي اين وبلاگ نويس خواندني است.

دومين چيزي كه مي‌خواستم در‌باره‌اش بنويسم قضيه‌ كشتاري بود كه در حوالي بم رخ داد. در اين مورد هم حرف زياد است، خيلي هم زياد، اما فقط من نيستم كه ننوشته‌ام، كه وبلاگستان فارسي زبان هم(تا آنجا كه من ديدم)؛ با سكوت( اگر نگويم بي‌تفاوتي) از آن گذشت ، فعلا دلم خوش است به اين نوشته سيبستان.

باقي بقايتان

Thursday, May 04, 2006

زمانی من يک وال بودم

زمانی من یک وال بودم، یک وال جوان و سرحال، همه‌چیز فوق‌العاده نبود، اما بد هم نبود؛ تا اينکه اتفاقی افتاد؛ یک ماهی Remora بالای باله چپم چسبید. زندگی من از زمانی که متوجه چسبیدن این ماهی شدم تغییر کرد، هميشه دنبال راهی بودم که از دستش خلاص شوم، اما نمی‌شد. هیچ‌جور نمی‌شد آن را از خودم جدا کنم.

به بقيه وال‌ها که می‌گفتم، می‌گفتند مشکل کوچکی است؛ ماهی‌های Remora به تمام آبزيان بزرگ می‌چسبند، چرا خودت را اين‌قدر ناراحت می‌کنی؟

اما اوضاع من پاک متفاوت بود، من از اين ماهی رنج می‌بردم، واقعا رنج می‌بردم، اعصابم پاک به هم ريخته بود، با خودم می‌گفتم مگر‌ این‌طور نيست که این مشکل کوچکی است؟! پس چرا نمی‌شود حلش کرد؟! چرا اين ماهی عوضی را نمی‌توانم از این‌جا بکنم؟

اين ماهی تمام زندگی مرا به هم ريخته بود، تمام شب و روز من صرف تلاش برای خلاص شدن از دست Remora ِ لعنتي می‌شد.
آخر سر يک روز در اوج عصبانيت و ناتوانی، خودم را محکم به يک صخره کوبيدم تا ماهی لعنتی را له کنم؛ نمی‌دانم له شد یا نه، اما زندگی‌ام پاک عوض شد.
من مردم.

بله من مردم و احتمالا آن Remora ِ فلان فلان شده هم مرده، اما هنوز هم مرا آزار می‌دهد، می‌دانيد، حالا که مرده‌ام ذهنم پر از راه‌هايی است که می‌توانستم بدون مردن از دستش خلاص شوم. مثلا کافی بود خودم را آرام به آن صخره بمالم، يا از يک ماهی بخواهم آن را از من بکند، اصلا Remora بعد از چند وقت شايد خودش می‌رفت، یا ... .

می‌دانید، من از مرده بودن خودم راضی نيستم، آخر من يک وال بودم، یک وال جوان و سرحال... .

پی نوشت:
ماهی Remora