Tuesday, November 26, 2019

...

پسرک دوید، آمد جلو، و قدری مضطرب با کمی فاصله ایستاد. با لبخند سلام کردم.
چند لحظه‌ به سکوت گذشت، بعد با صدای گرفته گفت: خوش اومدی به خونه
خم شدم، نشستم، خواستم چیزی بگویم که دوید و توی تاریکی راهرو گم شد.

با خودم گفتم:
چقدر وقت بود که گمت کرده بودم،
چقدر وقت بود که گم شده بودی،
چقدر وقت بود که گم شده بودم.