بعضی وقتها میخواهیم کاری بکنیم ولی چیزی ناراحتمان میکند، چیزی مثل بخش هشداردهنده وجودمان به ما اجازه نمیدهد و انگار دائم توی گوشمان میگوید:"این کار را نکن!". ولی با خواستهمان چه کنیم؟ خواستهمان هم ما را رها نمیکند، این میشود که بین این دو گیر میافتیم.
در این موارد، گاهی به خودمان کلکی میزنیم:
میرویم پیش عقل و میگوییم: " عقل عزیز، لطفا! خوبیهای این کار را به ما بگو." عقل هم میرود، بین خاطرات و آموختهها وتجربیات میگردد، فکر میکند، و آخر سر یک لیست از خوبیهای کار مورد مورد نظر را، آنهم با دلیل و برهان، تحویل ما میدهد.
بعد ما، این لیست را میگذاریم جلوی آن بخش هشداردهنده و میگوییم:"عقل این همه خوبی درباره این کار درآورده، که تازه دلیل هم دارد، آن وقت تو میگویی این کار را نکن؟!" بخش هشدار دهنده هم که عقل را خیرخواه و مورد اعتماد میداند ساکت میشود، گرچه چندان راضی نیست.
حالا کجا به خودمان کلک زدیم؟ معمولا هر کاری و هرچیزی خوبیهایی دارد، به گمانم تقریباً چیزی نباشد که هیچ خوبی و حسنی نداشته باشد. اما این فقط یک روی ماجراست، و هرچیز و هرکار همانطور که خوبیهایی دارد بدیها و یا لااقل هزینههایی هم دارد. در هر انتخاب، ما از خوبیهای انتخابمان بهرهمند میشویم و از بدیهایش متضرر. کلکی که زدیم این بود که فقط خوبیهای کار را از عقل پرسیدیم، درصورتی که میبایست بدیهایش را هم بپرسیم، بعد این خوبیها و بدیها را مقابل هم بگذاریم و ببینیم آیا اینکار اصلاً ارزشش را دارد؟اگر سؤال درست را از عقل بپرسیم و عقلمان هم درست کار کند(!) تقریباً همیشه بخش هشداردهنده راضی و ساکت میشود، البته اگر کار درست را انتخاب کنیم!
------------------------------------
1- بسیار پیش میآید که این روند کلک زدن را ناخودآگاه انجام میدهیم.
2- گاهی بخش هشدار دهنده وسواسی میشود، باید به بیماریهای بخش هشدار دهنده هم توجه داشت.
3- میدانم، همیشه قضیه به این سادگیها نیست، اما گمان کنم همیشه هم خیلی پیچیده نباشد.