پسرک دوید، آمد جلو، و قدری مضطرب با کمی فاصله ایستاد. با لبخند سلام کردم.
چند لحظه به سکوت گذشت، بعد با صدای گرفته گفت: خوش اومدی به خونه
خم شدم، نشستم، خواستم چیزی بگویم که دوید و توی تاریکی راهرو گم شد.
با خودم گفتم:
چقدر وقت بود که گمت کرده بودم،
چقدر وقت بود که گم شده بودی،
چقدر وقت بود که گم شده بودم.
چند لحظه به سکوت گذشت، بعد با صدای گرفته گفت: خوش اومدی به خونه
خم شدم، نشستم، خواستم چیزی بگویم که دوید و توی تاریکی راهرو گم شد.
با خودم گفتم:
چقدر وقت بود که گمت کرده بودم،
چقدر وقت بود که گم شده بودی،
چقدر وقت بود که گم شده بودم.