Monday, March 13, 2006

سالاگیژیب


اين نوشته تقديم مي‌شود به فلوريا
با زيبا‌ترين دسته‌گل
و عاشقانه‌ترين بوسه‌ها

فيلسوف چند ماه بود كه در مورد موضوع جديدي تفلسف مي‌كرد. در اين مورد با كسي حرف نمي‌زد. نام آن موضوع را گذاشته بود "سالاگیژیب".
يك روز صبح ،با خوشحالي وصف ناپذيري در اتاقش را باز كرد، با نرمي و ظرافت خاصي گامي به سمت خارج برداشت-گويي پرواز مي‌كرد- به آفتاب سلام داد، و با صداي بلند چند جمله شاعرانه در مورد سالاگيژيب گفت، وارد هال شد و چند قدم برداشت.
نگاهش به همسرش افتاد كه در آشپزخانه ظرف مي شست.
به سرعت به سمت آشپزخانه رفت، همسرش را تنگ در آغوش كشيد و در همين حال چند بار چرخيدند تا به ميان هال رسيدند، و در چرخش بعد به‌روي مبل كنارشان افتادند. فيلسوف كه هنوز آغوشش را نگشاده بود چند بارزنش را بوسيد.

در اين هنگام بود كه متوجه همسرش شد، كه با چشمان پرازاشك از او مي پرسید:
"تو كه را مي‌بوسي، من يا سالاگيژيب؟"

فيلسوف فروريخت.

1 comment:

Anonymous said...

mmmmmm
ziba,amigh va taAssof angiz