زمانی من یک وال بودم، یک وال جوان و سرحال، همهچیز فوقالعاده نبود، اما بد هم نبود؛ تا اينکه اتفاقی افتاد؛ یک ماهی Remora بالای باله چپم چسبید. زندگی من از زمانی که متوجه چسبیدن این ماهی شدم تغییر کرد، هميشه دنبال راهی بودم که از دستش خلاص شوم، اما نمیشد. هیچجور نمیشد آن را از خودم جدا کنم.
به بقيه والها که میگفتم، میگفتند مشکل کوچکی است؛ ماهیهای Remora به تمام آبزيان بزرگ میچسبند، چرا خودت را اينقدر ناراحت میکنی؟
اما اوضاع من پاک متفاوت بود، من از اين ماهی رنج میبردم، واقعا رنج میبردم، اعصابم پاک به هم ريخته بود، با خودم میگفتم مگر اینطور نيست که این مشکل کوچکی است؟! پس چرا نمیشود حلش کرد؟! چرا اين ماهی عوضی را نمیتوانم از اینجا بکنم؟
اين ماهی تمام زندگی مرا به هم ريخته بود، تمام شب و روز من صرف تلاش برای خلاص شدن از دست Remora ِ لعنتي میشد.
آخر سر يک روز در اوج عصبانيت و ناتوانی، خودم را محکم به يک صخره کوبيدم تا ماهی لعنتی را له کنم؛ نمیدانم له شد یا نه، اما زندگیام پاک عوض شد.
من مردم.
بله من مردم و احتمالا آن Remora ِ فلان فلان شده هم مرده، اما هنوز هم مرا آزار میدهد، میدانيد، حالا که مردهام ذهنم پر از راههايی است که میتوانستم بدون مردن از دستش خلاص شوم. مثلا کافی بود خودم را آرام به آن صخره بمالم، يا از يک ماهی بخواهم آن را از من بکند، اصلا Remora بعد از چند وقت شايد خودش میرفت، یا ... .
میدانید، من از مرده بودن خودم راضی نيستم، آخر من يک وال بودم، یک وال جوان و سرحال... .
پی نوشت:
ماهی Remora
3 comments:
zendegi por az Remora ast!!!
va aghlab behtarin rahi ke baraye rahaee az anha be zehne khalaghe bashar!!! mirese hamin koobidan be sakhrehast!!!va ajib mosammam o ba erade mikoobim va mimirim!!!
fekr mikonam Remoraye shoma khodehsh motavajeh shode bashe ke vaghte raftaneshe!!!
someone aziz, vaghti negah mikonam, mibinam moshkel man remora nabood, agar remora nabood shayad ye chiz e dige in bala ro saram miyavord. (farz konin poshtam shoroo mikard be kharidan ;) )
omidvaram manzooretoon ro dorost fahmide basham va omidvaram manzooram ro ham resoonde basham.
Post a Comment