کسی از برلين گزارش میدهد: دوجين زندانی ژندهپوش به فرماندهی يک سرباز روسی از خيابانی میگذرند.
يحتمل از قرارگاهی دور میآيند و جوان روس بايد آنها را به جايی برای کار يا به اصطلاح، بيگاری ببرد؛ جايی که آنها از آيندهشان هيچچيز نمیدانند. آنها ارواحیاند که همهجا میتوان ديد.
ناگهان از قضا، زنی که بهطور اتفاقی از خرابهای بيرون میآمد، فرياد میکشد، به طرف خيابان میدود و يکی از زندانيان را در آغوش میکشد.
دستهی کوچک از حرکت بازمیماند و سرباز روس هم طبيعیست که درمیيابد چه اتفاقی افتاده است.
او به طرف زندانی میرود، که حالا آن زن را که از گريه به هقهق افتاده در آغوش گرفته است.
میپرسد:
ـ زنت؟
ـ بله.
بعد از زن میپرسد:
ـ شوهرت؟
ـ بله.
سپس با دست به آنها اشاره میکند:
ـ رفت، دويد... دويد، رفت.
آنها نمیتوانند باور کنند، میمانند. سرباز روس با يازده زندانی ديگر به راهش ادامه میدهد تا آن که چندصدمتر بعد به رهگذری اشاره کرده و او را با مسلسل مجبور میکند وارد دسته بشود، تا آن يک دوجين سربازی که حکومت از او میخواهد، دوباره کامل شود.
----------------
این داستانک را چند سال پیش در صفحه آخر همشهری دیده بودم. متاسفانه روزنامه را گم کردم و داستانک از دستم رفت تا چند وقت پیش که اینجا پیدایش کردم. خوابگرد داستان را از اینجا نقل کرده است:
تابستان ۱۹۴۵، صحنهای در برلين
نويسنده: ماکس فريش
مترجم: ناصر غياثی
:: برگرفته از «بوطيقای نو»، شمارهی ۱، بهار ۱۳۷۴
1 comment:
هان ای دل عبرتبین از دیده نظر کن هان
ایوان مدائن را آینه عبرت دان
یک ره ز ره دجله منزل به مدائن کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مدائن ران
خود دجله چنان گرید صد دجله خون گویی
کز گرمی خونآبش آتش چکد از مژگان
با دجله گر آمیزد باد لب و سوز دل
نیمی شود افسرده نیمی شود آتشدان
بینی که لب دجله چون کف به دهان آرد
گویی ز کف آهش لب آبله زد چندان
از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی کهآتش کندش بریان
بر دجله گری نو نو وز دیده زکاتش ده
گرچه لب دریا هست از دجله زکاتستان
تا سلسله ایوان بگسست مدائن را
در سلسله شد دجله چون سلسله شد پیچان
گه گه به زبان اشک آواز ده ایوان را
تا گو که به گوش دل پاسخ شنوی زیوان
دندانه هر قصری پندی دهدت نونو
پند سر دندانه بشنو ز بن دندان
گویند که تو از خاکی ما خاک توییم اکنون
گامی دو سه بر ما نه اشکی دو سه هم بفشان
از ناله جغد الحق ماییم به دردسر
از دیده گلابی کن دردسر ما بنشان
آری چه عجب داری کهاندر چمن گیتی
جغد است پی بلبل نوحه است پی الحان
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
بر قصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان
گویی که نگون کردست ایوان فلکوش را
حکم فلک گردان یا حکم فلکگردان
بر دیده من خندید کینجا ز چه میگرید؟
گریند بر آن دیده کینجا نشود گریان
نی زال مدائن کم از پیرزن کوفه
نی حجره تنگ این کمتر ز تنور آن
این است همان ایوان کز نقش رخ مردم
خاک در او بودی دیوار نگارستان
این است همان درگه کو را ز شهان بودی
دیلم ملک بابل هندو شه ترکستان
این است همان صفه کز هیبت او بردی
بر شیر فلک حمله شیر تن شادروان
پندار همان عهد است از دیده فکرتبین
در سلسله درگه در کوکبه میدان
از اسب پیاده شو بر نطع زمین نه رخ
زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان
نی نی که چو نعمان بین پیل افکن شاهان را
پیلان شب و روزش کشته به پی دوران
ای بس شه پیلافکن کف کنده ز شه پیلی
شطرنجی تقدیرش در ماتگه حرمان
مست است زمین زیرا خورده ست بهجای می
درکاس سر هرمز خون دل نوشروان
بس پند که بود آنگه برتاج سرش پیدا
صد پند نو است اکنون در مغز سرش پنهان
کسری و ترنج زر پرویز و به زرین
بر باد شده یکسر با خاک شده یکسان
پرویز به هر خانی زرین تره آوردی
کردی ز بساط زر زرین تره را بستان
پرویز کنون گم شد زان گمشده کمتر گوی
زرین تره کو بر خوان رو کمترکوا بر خوان
گفتی که کجا رفتند آن تاجوران اینک
زایشان شکم خاکست آبستن جاویدان
بس دیر همی زاید آبستن خاک آری
دشوار بود زادن نطفه ستدن آسان
خون دل شیرین است آن می که دهد رزوان
زاق دل پرویز است آن خم که نهد دهقان
چندین تن جباران کین خاک فرو خورده ست
این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد زایشان
از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد
این زال سپید ابرو وین مام سیه پستان
خاقانی ازین درگه دریوزه عبرت کن
تا از در تو عبرت دریوزه کند خاقان
امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه
فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان
گر زاد ره مکه توشه است به هر شهری
نو زاد مداین بر تحفه ز پی شروان
اخوان که زره آیند آرند ره آوردی
این قطعه ره آوردیست از بهر دل اخوان
خاقانی
Post a Comment