كليله و دمنه يك داستان پيوسته است كه در بين برخورد شخصيتها و گفتگوهايشان، داستانهايی درون داستان اصلی مطرح میشوند.اين سبك روايت "داستان در داستان" اگرچه در ادبيات ما نمونههای ديگری هم دارد، اما آنچه كليله و دمنه را از جهتی منحصربه فرد میكند؛ پرداخت كامل، ظريف، و هوشمندانه اين داستانهای درونی است. در این داستانها خط سیر پرپيچ و خم و بسيارخلاقانهای وجود دارد كه هر قسمت از آن میتواند دستمايه داستانی نو و مستقل قرار گیرد.
قطعه زیر از داستان "بوزینه و باخه" انتخاب شده است:
[بوزينه] جلای وطن اختیار كرد و به طرفی از ساحل دریا كشيد كه آنجا بيشهای بود و ميوه بسيار؛ وانجيری مشرف به آب بگزید و به قوتی كه از ثمرات آن حاصل میآمد قانع گشت. و در زير آن درخت، باخهای نشستی و به سايه آن استراحت طلبيدی. روزی بوزنه انجیر میچيد، ناگاه يكی در آب افتاد. آواز آن به گوش او رسيد؛ لذتی يافت و طربی و نشاطی در وی پیدا آمد و هر ساعت بدان هوس، ديگری بيانداختی و به آواز آن تلذذ نمودی.
سنگپشت آن میخورد و صورتمیكرد(تصور میكرد) كه برای او میاندازد و اين دلجويی و شفقت در حق او واجب میدارد. انديشيد كه بیسوابق معرفت(آشنايی) اين مكرمت میفرمايد؛ اگر وسيلت مودت به آن پيوندد پوشيده نماند كه چه نوع اعزاز و اكرام فرمايد.
بوزنه را آواز داد و صحبت خود بر او عرضه كرد. جوابی نيكو شنيد و اهتزاز(ابراز شادی از ديدن كسی) تمام ديد و هر يك را از ايشان به يكديگر میلی تمام افتاد.....
همين يك تكه خواننده را برای فهميدن آخر داستان به دنبال خود میكشد، علاوه بر آن به نظر من اينجا ايده فوقالعاده جالبی وجود دارد كه میتواند خود الهام بخش يك داستان جالب باشد، يك دوستی بين دو موجود تنها كه براساس يك سوءتفاهم شكل گرفته است.....
جالب نیست؟