پیری در ماری اثر کرد و ضعف شامل بدو راه یافت، چنان که از شکار بازماند و در کار خود متحیر گشت؛ که نه بیقوت، زندگانی را صورت میبست، و نه بیقوّت، شکار ممکن میشد.اندیشید که :"جوانی را باز نتوان آورد کاشکی پیری پایدارستی. گذشته را باز نتوان آورد و تدبیر آینده از مهمّات است، و مرا فضول از سر بیرون میباید کرد و بنای کار بر قاعده کمآزاری نهاد و از مذلتی که در راه افتد، روی نتافت".
و آنگاه بر کران چشمهای رفت که در او غوکان بسیار بودند و ملک کامگار و مطاع داشتند، و خویشتن چون اندوهناکی ساخته بر طرفی بیافکند. غوکی پرسید که: "تو را غمناک میبینم"، گفت "کیست به غم خوردن از من سزاوارتر که مادّت حیات من از شکار غوک بود و امروز ابتلایی افتاده است که آن بر من حرام گشته است و بدان جایگاه رسیده که اگر یکی از ایشان بگیرم نگاه نتوانم داشت".
آن غوک برفت و ملک خویش را بدین خبر بشارت داد. ملک از مار پرسید که "به چه سبب این بلا بر تو نازل گشت؟" گفت "قصد غوکی کردم و او از پیش من بگریخت و خویشتن در خانه زاهدی افکند، من بر اثر او درآمدم. خانه تاریک بود و پسر زاهد حاضر، آسیب من به انگشت او رسید. پنداشتم غوک است. هم در آن گرمی دندانی بدو نمودم و بر جای سرد شد. زاهد از سوز فرزند در عقب من میدوید و لعنت میکرد و میگفت: " از پروردگار خویش میخواهم که تو را ذلیل گرداند و مرکَب ملک غوکان شوی و غوک نتوانی خورد مگر آن که ملک ایشان بر تو صدقه کند." و اکنون من به ضرورت به اینجا آمدم تا ملک بر من نشیند و من به حکم ازلی و تقدیر آسمانی راضی گردم.".
ملک غوکان را از این باب موافق افتاد و خود را در آن، شرفی، و منقبتی، و عزّی، و معجزی، صورت کرد. بر وی مینشست و بدان مباهات مینمود. چون یک چندی بگذشت مار گفت:"زندگانی ملک دراز باد، مرا قوتی و طعمهای باید که بدان زندهمانم و این خدمت به سر برم" گفت:"بلی از آن چاره نیست." و هر روز ادرار دو غوک موظف گشت. میخوردی و بر آن میگذرانید و به حکم آن که در آن تواضع منفعتی میشناخت، آن را مذلت نشمرد.
--------------------
1- حکایتی که خواندید از کلیله و دمنه بود و برای این در آن کتاب نقل شده بود که بگوید گاهی، به روشی که مار درپیش گرفت میتوان گره از مشکلات گشود، اما چیزی که برای من جالب بود رفتار ملک غوکان بود که چطور روزی دو غوک را به دهان مار میسپرد، شاید اگر میخواستم عنوان دیگری را برای این نوشته وبلاگ در نظر بگیرم این عنوان را انتخاب میکردم: " در سیرت مستبدان".
2- حکایت را از روی "گزیده کلیله و دمنه" چاپ انتشارات همراه، نوشتم که بر اساس تصحیح مجتبی مینوی است. در متن اصلی کلیله و دمنه این حکایت، حکایت آخر باب "البوم و الغربان" است. با تشکر از مهدی عزیز.
10 comments:
این حکایت، حکایت آخر از باب البوم والغربان از کلیله و دمنه است.
ممنون مهدی جان
Reminds me of some African tribe lords selling their people as slaves. Grrrr! Really gives insight about how a dictator's brain works...as well as how OK people were with it a couple of centuries ago...
آقا خواهش می کنم ولی دقیقا غِربانه نه غرابان. غربان جمع مکسر غرابه.
من با عجله کامنت قبلیتون رو خوندم مهدی جان، فکر کنم حالا درست باشه دیگه!
سلام حسين جان
حكايت زيبايي بود ، بعضي وثت ها فكر مي كنم ميراث گذشتمون حاوي نكت هاي بسياري از اين دسته كه به علت پراكنده بودن و نبود دقت موشكافانه از تاثيرگذاري بر فرهنگ مليمون باز مونده
تو دنياي پر شتاب امروزي هم ديگه كمتر وقتي براي بارخواني حرف هاي گذشتگانه چه برسه به پالايش اونها ...
راستي منم از فيلم درباره اشميت خيلي لذت بردم ، اصولا تازگيا از فيلم هاي رئاليستي كه قهرمانانشون خيلي معمولي هستند خيلي لذت مي برم تو همين راستا فيلم هواشناس از نيكلاس كيج هم ببين ، خيلي جالبه
پستي گذاشتم درباره تعهد و خيانت ، خوشجال ميشم يه نگاهي بهش بكني ...
البته این مجتبی مینویی هم موجود عجیبی بوده و در بعضی موارد دست کمی از جناب ملک غوکان نداشته اند!
به قول صادق هدایت: تو مخ لندن نشسته اند معنی همکاری با انگلیسیها را میدانند و تازه سه قورت و نیمشان هم باقی است ...
آنوقت مینویی سنگ هیتلر را به سینه میزد. وقیحانه مجیز گوبلز را می گقت حالا جیره خوار چرچیل شده است...
"تو هم مثل همه حرف میزنی که چون گوبلز هیتلر را ژنی ازل و ابد جلوه میدهد باید همه تملق بگویند و باور کنند.من میگویم باید اخ و تف روی کوبلز و هیتلر هر دو انداخت..." -از نامه صادق هدایت به مجتبی مینویی
رضا جان میدانی از کجا میشود آن نامه را پیداکرد؟
کتابی هست که م.فرزانه در مورد هدایت نوشته
اسمش فکر میکنم گفتگو با هدایت یا چیزهایی که صادق هدایت به من آموخت باشد
بخشی از این نامه و البته نامهها و نوشتههای قشنگی را میتوانی تویش پیدا کنی
البته کتاب طبق رسم این دیار ممنوع است و فقط یک بار مجوز چاپ گرفته!
زیبا بود.استفاده کردیم
Post a Comment