Sunday, June 20, 2010

مهدی حکیمی

آمده بود سر کلاس ما، پر از آدم‌هایی که نمی‌خواستند سر کلاس باشند، صورتش جوری بود که انگار از اولین بارهایی بود که آمده بود سر کلاس، نشان می‌داد نمی‌تواند کلاس را درست دست بگیرد، قدری از این موضوع شرمنده نشان می‌داد ولی دستپاچه نبود، هول نبود که هر طوری شده به کلاس مسلط شود. آرام بود. بعد وسط همهمه شروع کرد، پرسید خب جلسه اول معمولا چه می‌گویند، هر کس چیزی گفت و او هم آن‌ها را کنار هم گذاشت، یک جور فهرست برای خودش درست کرد، بعد شروع کرد به گفتن. کلاس شروع شد.

آن خنده باخته و آرام و راضی‌اش را فراموش نمی‌کنم.
یادش که می‌افتم روشن می‌شوم.

2 comments:

F said...

خوشمان آمد!‌*لبخند* اما طفلك اگه تو كلاس ما بود هيچ نتيجه نمي گرفت چون هر وقت تا حالا استادي اومده با اين سوسول بازيها ما رو وارد بحث و كلاس كنه با سكوت مطلق تمام كلاس همراه چشم غره هاي خواب آلود سرشار از تنفر رو برو شده كه بهش ميگفتن "حضور غيابتو بكن شرتو بكن ديگه!" و بدتر سنگ رو يخ شده و تمام انگيزه ش رو از دست داده.

بعله. كلاسي پر از آدمهايي كه نميخان اونجا باشن يعني اين!

خودم افسرده شدم از اين كامنتم.

ببين راستي من استعداد روان دارم در حد تيم ملي! امروز با مريض مصاحبه كردم هموجو!‌خودمم كف كرده بودم از مهارت خودم! نخير هذيان خود بزرگ بيني هم ندارم!

Anonymous said...

http://moneyary.blogspot.com
sari be blog man bezan ;)