Showing posts with label زندگی. Show all posts
Showing posts with label زندگی. Show all posts

Friday, July 24, 2020

...

از خوبی‌های استاد بزرگوارم، مژده خانم، یکی این است که گاهی در پاسخ پیام‌هایم Voice می‌فرستد. شنیدن صدای مهربانش از تنهایی درم می‌آورد.

Thursday, January 23, 2014

هشت سالگی

یکی از این روزهایی که گذشت این وبلاگ هشت ساله شد. البته هشت سالگی شناسنامه‌ای! درست یادم نمی‌آید کی پست اول این وبلاگ را نوشتم، ولی این یادم هست که تاریخش تاریخی که کنار پست اول نوشته نیست. 
از جهتی این وبلاگ آیینه بخشی از وضع این هشت سال من است، آیینه رفتار من در جهت آنچه خوب و درست می‌دانسته‌ام: نه چندان قابل توجه، نه چندان پربار، نه چندان پیوسته، ولی باقی.

 از چیزهایی که قدری خاطرم را آرام می‌کند این است که اینجا را رها نکرده‌ام.

Monday, September 09, 2013

مراسم موسیقی گوش دادن

آهنگ‌های «مجموعه آثار فرهاد» را روی کامپیوتر نریخته‌ام. از روی سی‌دی گوش می‌دهم. اینطوری آهنگ گوش دادن یک جور مراسم کوچک پیدا کرده‌است. اول سی‌دی را از جایش برمی‌دارم، از توی قاب خارج می‌کنم، توی سی‌دی درایو می‌گذارم بعد هم پلی می‌کنم.

این کارها را دوست دارم. با خودم می‌گویم کاری که خوب است ارزش این را دارد که مراسم کوچکی داشته باشد.

Friday, August 02, 2013

ساکتم

خیلی وقت‌ها همچین حسی داشته‌ام و الان مدتی است که بیشتر به نظرم می‌آید. در مورد چیزهایی که به نظرم مهم می‌رسند تقریبا نمی‌توانم با کسی صحبت کنم. یا طرف مقابلم به موضوع علاقه‌مند نیست، یا منظورم درست منتقل نمی‌شود(از نقص بیان من یا سوء تفاهم طرف مقابل)، یا فضاهای ذهنی‌مان بسیار متفاوت است، و یا به طرف مقابلم اعتماد ندارم یا ... . از طرفی وقتی در جمع هستم در مورد چیزهایی صحبت می‌کنم که به نظرم اهمیت خاصی ندارد. 

چیزی که بد است این است که در نتیجه این حالت که درست و حسابی هم نسنجیده‌امش به طور افراطی ساکت و حتی بدبین شده‌ام، حتی آنقدر که می‌شود و حتی با کسی که می‌شود دیگر صحبت نمی‌کنم. حتی آن‌قدر که باید توضیح نمی‌دهم.

این اصلا خوب نیست.

Friday, April 05, 2013

«برف»

از پریشب آلبوم برف فرهاد را گذاشته‌ام و گوش می‌دهم. قبلا هم بارها گذاشته بودمش، ولی این بار جور دیگری دوست دارمش. تک‌تک صداهایی که می‌شنوم را دوست دارم، صدای سازها، خواندن فرهاد.

امروز رفتم مجموعه کارهای فرهاد را خریدم. شنیده بودم پوران گلفام -همسر فرهاد- در مورد مالکیت معنوی آثار فرهاد به مشکل برخورده بوده. می‌خواستم از مؤسسه‌ای بخرم که مورد تایید همسر فرهاد باشد. موقع خرید پرسیدم ولی نتوانستم مطمئن شوم. خانه که رسیدم دوباره چک کردم، خوشبختانه خودش بود: کانون فرهنگی هنری نی داوود.

Wednesday, March 27, 2013

دوست داشتنی‌ترین پیغام تبریکی که گرفتم

Ey Baradare Ruzhaye Sakht!
Ey Gushe Gozide!
Sale No Mobarak! Sale khubi dashte bashi.
ارسال شده در: 29-اسفند-1388
23:55:13

Monday, February 11, 2013

Each moment like a candle

 " Light this candle, and with it the next one, 
                                   and the next one, 
                                   and the next one,
                                  ..."

Friday, February 08, 2013

...


و خداوند را سپاس برای خواهرمان درد، که ما را به دیدن آنچه دوست نداریم فرامی‌خواند.


Wednesday, September 05, 2012

"مهندس"

شبها توی مسیر برگشتن خریدهایم را از یکی از مغازه‌های توی راه می‌کنم. چند وقتی است موقع سلام علیک مغازه‌دار بهم میگوید "سلام مهندس".
ته دلم کودکانه از این خوشحالم که ظاهرم جوری باشد که بهم بگویند مهندس!

Sunday, June 20, 2010

مهدی حکیمی

آمده بود سر کلاس ما، پر از آدم‌هایی که نمی‌خواستند سر کلاس باشند، صورتش جوری بود که انگار از اولین بارهایی بود که آمده بود سر کلاس، نشان می‌داد نمی‌تواند کلاس را درست دست بگیرد، قدری از این موضوع شرمنده نشان می‌داد ولی دستپاچه نبود، هول نبود که هر طوری شده به کلاس مسلط شود. آرام بود. بعد وسط همهمه شروع کرد، پرسید خب جلسه اول معمولا چه می‌گویند، هر کس چیزی گفت و او هم آن‌ها را کنار هم گذاشت، یک جور فهرست برای خودش درست کرد، بعد شروع کرد به گفتن. کلاس شروع شد.

آن خنده باخته و آرام و راضی‌اش را فراموش نمی‌کنم.
یادش که می‌افتم روشن می‌شوم.

Monday, May 03, 2010

Conjectures on Human Convergence

کسانند که به یکدیگر همگرا ‌شوند، میانشان کوه‌ها باشد یا دریاها باشد یا سالها، آخر همگرا شوند. هرچند گوییش که به فلانی همگرایی؛ انکارها  کند چندان و هرگز قبول نکند.
تو بر او اصرار مکن، گوشه‌ای بنشین و تماشا کن؛ تماشا کن که چون خوش‌خوش به یکدگر همگرا شوند.

Sunday, January 31, 2010

...

کم حرف می‌زنم
کم با دنیا درگیر می‌شوم
از نعمت فیدبک محرومم
و عیب و هنرم را آن‌طور که می‌خواهم نمی‌شناسم.

Wednesday, October 14, 2009

از نگاه کردن آدم‌ها

یکی از آرزوهایم این است که یک مستند بسازم از کسانی که دهه هفتاد دانشجو بودند، کسانی که در دانشگاه بودند وقتی جامعه از دهه ۶۰ به دهه ۷۰ عبور می‌کرد. دوره کودکی و نوجوانیم  از دور آن‌ها را نگاه می‌کردم و به نظرم می‌آمد دارند تغییر می‌کنند، انگار آرام (و شاید آن اوائلش با یک جور کم‌رویی) دارند دنبال چیزهایی می‌گردند، چیزی‌هایی را کم‌کم پیدا می‌کنند، و برای خودشان چیزهایی می‌سازند. حال و هوای‌شان را دوست داشتم و دارم، بیشتر از حال و هوای دوره دانشگاه خودم . دوست دارم ازشان فیلم بسازم، از همه تیپ‌شان.

به نظرم ظرف همین یکی دو سال آینده هم باید ساختش و گرنه شاید دیر بشود. البته اگر برداشتی که از آن دوران دارم اشتباه نباشد..

Sunday, March 01, 2009

...

  خلاص شدن از دست فیدهای خوانده‌نشده هم مثل دوده‌گیری آتشفشان‌هاست، غافل بشوی روی هم تلنبار می‌شوند و کار دستت می‌دهند.

Monday, December 15, 2008

...

از هیچ چیز زندگیم راضی نباشم، از تعداد آدم‌های فوق‌العاده‌ای که تا امروز بهشان برخورده‌ام راضیم.

Saturday, November 08, 2008

هشیارتر

فکر می‌کنم زیادی ازش استفاده می‌کنم، بعضی وقتها بهتره autopilot رو خاموش کنم، بعد درست و حسابی جلوم رو ببینم، خوب ِ خوب.


Friday, September 05, 2008

احسنت، احسنت

این کتاب رو دارم برای این می‌خونم تا اگه با فلانی بحثم شد کم نیارم.

Thursday, August 28, 2008

!مرسی

با برادر بزرگترش جلوی مغازه پدرشان ایستاده‌اند و بالا را نگاه می‌کنند، طنابی دستشان هست که سر دیگرش بالاست، من زیر سایه‌بانم، بالا را نمی‌توانم ببینم، سرم را می‌آورم پایین با صدایی شبیه در گوشی حرف زدن می‌پرسم:"چیه اون بالا؟" با همان صدا جواب می‌دهد:"پیچ‌پیچی"

Wednesday, August 27, 2008

...

- بالاخره می‌خوای یا نمی‌خوای؟
- ... می‌خوام که بخوام

Monday, August 18, 2008

...

کامنت رضا پای مطلب قبل یک جورهایی شرمنده‌ام کرد، یادم انداخت تواضع هم چیز خوبی است. ممنون رضا جان