Friday, March 21, 2014
Wednesday, December 22, 2010
...
زیاد جدیم نگیر
من چیزی ام
مثل سایههای مشکوک گرگ و میش صبح
یا دم غروب
که توی چشم شکل عوض میکنند
گم میشوند و پیدا.
هر وقت شک کردی، خیال کن لبخند میزنم.
Thursday, July 30, 2009
Monday, April 06, 2009
...
داشت محو میشد، مثل چیزها که در مه ناپدید میشوند، ولی خوب که نگاه میکردی، میشد لبخند روی صورتش را دید
Tuesday, December 23, 2008
...
توی خیابان کریمخان سمت هفت تیر که میروی، اولهای پل، میشود قشنگترین نقاشی دیواری تهران را دید.
Friday, October 24, 2008
~~~
I once picked up a woman from a garbage dump and she was burning with fever; she was in her last days and her only lament was: ‘My son did this to me.’
I begged her: You must forgive your son. In a moment of madness, when he was not himself, he did a thing he regrets. Be a mother to him, forgive him. It took me a long time to make her say: ‘I forgive my son.’ Just before she died in my arms, she was able to say that with a real forgiveness.
She was not concerned that she was dying. The breaking of the heart was that her son did not want her. This is something you and I can understand.
~~~
التماس میکرد که پسر را ببخشد
خدایش در بهشت کناد
Monday, May 12, 2008
Thursday, May 01, 2008
Monday, July 30, 2007
کاش آیینه داشتم
چه بود آن قیافه آدابدان و موقرت؟
چقدر هم سفت به آن چسبیده بودی
میدانی چقدر به من سخت میگذشت؟
به من که سالها بود هبوط کرده بودم و تو آن دوردست ِ بالا بودی
حالا اینکه هیچت اندیشه عشاق نبود به درک
به حق صحبت دیرینه هم نمیشد یادی از ما بکنی؟
اما خب
دیگر تمام شد،
حالا اینجایی،
نمیدانی این خاک و خل روی صورتت چقدر به تو میآید...
Saturday, April 28, 2007
آه
آدم نسبت به تغییر گذشتهاش و کردههایش ناتوان است، از این جهت یک ثانیه پیش با یک میلیون سال پیش فرقی ندارد، چیزی که گذشت دیگر گذشته و دیگر "کاش نمیشد"، "کاش نمیکردم"، " کاش آن طور نبود" فایده ندارد، اما چطور میشود نگفت "کاش آن طور نبود"، وقتی که آنچه نبایست میشد شده، و نتیجه از دستت خارج است، و چیزی جز افسوس برایت نمانده. چه میشود گفت جز افسوس و افسوس بیشتر از آن که پوستت آن قدر کلفت شده که دیگر سوز آن افسوس نمیلرزاندت، و افسوس خوردنت را چیزی نمیبینی جز خالی کردن خشاب عذاب وجدانت تا کمتر اذیتت کند.
میگویند آدم به آدم میرسد، اما اگر نرسید چه؟، و تازه اگر رسید چه؟ شاید هیچ کار از آدم بر نیاید. خیلی بدی کردهام، به خیلیها، بدیهای بد؛ از بزرگترین کاشهایم، دعاهایم، آرزوهایم، این است که بدیهایی که کردهام جبران بشوند. برآورده شدن این آرزو، خیلی دور، خیلی بعید به نظر میرسد، بعضی وقتها آدم هیچ کاری نمیتواند بکند، جز انتظار، انتظاری مثل نشستن و زل زدن بیهدف به پنجره، آن قدر زل بزنی که یادت برود اصلا چه شد که اینجا نشسته بودی، بعد باز برگردی سرخانه اول.
راستی، اگر شما را رنجاندهام یا از من کار بدی نسبت به شما سرزده، خواهش میکنم ببخشید.
---------------------------------------------------------
سبحان عزیز، از دعوت پر لطفت ممنون، این را به عنوان بازی من بپذیر. طبق قاعده باید از چند نفر دعوت کنم، وقتی فکر کردم چه کسی را دعوت کنم دیدم خیلی از آدمهایی که به ذهنم میرسند شاید نخواهند از آرزوهایشان بگویند، انصافا ً بازی سختی است، پس اجازه بده از کسی اسم نبرم. اما برای این که بازی را به هم نزده باشم، کاملا دوستانه، و دور از تعارف از تمام کسانی که لینکشان را در حاشیه سمت راست وبلاگ هست دعوت میکنم اگر دلشان خواست بازی کنند.
باز هم از مهربانیت ممنون.